حلما خانمحلما خانم، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
بابا مهدیبابا مهدی، تا این لحظه: 39 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
مامان نفیسهمامان نفیسه، تا این لحظه: 35 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

حلما بهانه ی زندگی ما...

ایستادن

منو ببینید بالاخره ایستادم تنهای تنها جوجه ی من بالاخره بعد از کلی تلاش کردن و زمین خوردن تونست به کمک مبل وایسه سرپا...خودش که کلی ذوق کرد و یه ریز جیغ میزد و می گفت دَدَدَدَدَ..... خیلی غیرقابل کنترل شدی و یه لحظه هم نمیشه ازت غافل شد... هر روز یه حرکت جدید انجام میدی و من هرروز میگم کاش تو این سن میموندی غافل از اینکه هرروز شیرین تر و دوست داشتنی تر از روز قبل میشی...کاش زندگی رو میشد تو همین لحظه ها متوقف کرد...کاش همینجوری کوچولو میموندی...بدون فکر وخیال و دغدغه...   ...
28 دی 1394

هشت ماهگی

روزهای زندگیم‌گرم‌میگذرد با تو... به گرمای لحظه هایی که تو در آغوشمی...ای جان‌من عشق این روزهایت امیدی ست برای خوشبختی فردایت...میدانم که همیشه همین گونه که هستی خواهد ماند مثل یک گل... من چقدر خوشبختم از اینکه اینجا هستم در کنار تو ...تویی که برایم از همه چیز بالاتری و از همه کس عزیزتر... قند عسل من چهارروزه که وارد هشت ماهگی شدی این روزا حرکتای جدید از حلما زیاد می بینم یکیشم اینکه میخواد همه چیو بگیره و بلند شه...خدا به دادم برسههههه
18 دی 1394

شب یلدا و آغازچهار دست و پارفتن

گل نازم آخرین پست رو روزی که بدنت دونه های قرمز پاشیده بود نوشتم.خداروشکر فردای اون روز کم‌کم قرمزی بدنت از بین رفت و تا شب کاملا خوب شدی... چند شب پیش شب یلدا بود و اولین یلدایی بود که تو کنارمون بودی...یک ماهی هست که هوا خیلی سرد شده و کلی هم برف اومده حیف که خیلی کوچولویی وگرنه می بردمت وسط برفا و با هم آدم برفی درست میکردیم حلماخانم..بابا مهدی  خونمون با وجود شما دوتاست که خیلی گرمه مخصوصا تو این سرمای اول زمستون...هیچ چیز برام لذت بخش تر از دیدن شما دوتا نیست وقتی عاشقانه با هم سرگر م هستید و سر و صدای بازیتون کل خونه رو برمیداره دیشب خونه مادرجون بودیم که یکی از اتفاقای قشنگ‌زندگیم افتاد و تو  شروع کردی به چ...
5 دی 1394
1